فرار
این ها را پدرم می گفت.. دو هفته پیش بعد از پنج سال وقتی اولین بار توی پیاده رو دیدمش این ها را می گفت و می ترسید و راه می رفت. من هم به دنبالش. او فرار می کرد و اصلا نمی خواست بایستد. او فرار می کرد.. او فرار می کرد و اصلا نمی خواست بایستد.
هنوز
چند سالی از هزار و چهار صد گذشته، دو سه سال شاید. کجا باید در بروم؟ درباره ی آن ها که حرف ام نمی گیرد تا به تان بزنم و بر صفحه بخواهم بنویسم و دوباره و ببینم و ببینم و ببینم. نمی خواهند که بیاد کسی بیافتند چه رسد به این کس کلک بازی ها و تله اندازی ها. آن ها را نمی شود گفت. باید شنفت. غیر از آنها اگر آلوده به چیزی نباشم، حرف ام نمی گیرد، مثل حالا
فقط یکسال از آن روز گذشت
.. نارنجی روی دوا دست چپم را به سمت چشمانش گرفته بود و با حوصله به ساعتم نگاه می کرد.. آن را با دقت زیرو رو کرد و دست آخر گفت که ساعتم را در ازای خوابیدن روی تشک چرک بسته ی توی گاری از من میخرد و خودش روی صندلی ایستگاه میخوابد.
آن وقت به من میگوید مریض!
در ضلع شرقی میدان ش.طبرسی، یک میوه فروشی سیار بساط دارد که خاروبار میفروشد و صدای نکرهاش را توی بلندگو داد میزند. پشت نیسان سفید پر از میوهاش، بعد از پیاده رو، یک مسیر سبز با دو نیمکت آهنی زنگ زده که از بتن های مالیده شده به پایههاشان معلوم است آنها را از یک خیابان دیگر کندهاند و اینجا میخشان کردهاند؛ قرار دارد. پس از این کوره راه، به موازات رودخانه که از هراز منشعب است، تا چشم کار میکند نهال نارنج یا نارنگی یا هر گه دیگر کاشتهاند. روی یکی از نیمکتها در گوش میوه فروش، نشستهام، روی نیکمت خیلی یادگاری نوشته شده، چیزی که بیشتر به چشم میاید را با چاقویی میخی کلیدی چیزی حکاکی کردهاند: (مینا و جبار ۱۳۸۴/۸/۱۶، با یک علامت قلب که خط لبههاش بهم نرسیده است).