بید

بافومه

یکبار

پنجشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۵۷ ب.ظ
باید که یکبار از آن دست بکشی نه بارها!

فرار

پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۱ ب.ظ
توی حرف ام نپر! من جنده باز ام فلان کاسب و فلان دست فروش توی چارراه آمار داده اند که من جلوی رزق و روزی شان را می گیرم پس وا نس سا! بیا!

این ها را پدرم می گفت.. دو هفته پیش بعد از پنج سال وقتی اولین بار توی پیاده رو دیدمش این ها را می گفت و می ترسید و راه می رفت. من هم به دنبالش. او فرار می کرد و اصلا نمی خواست بایستد. او فرار می کرد.. او فرار می کرد و اصلا نمی خواست بایستد.

هنوز

پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۸ ق.ظ

چند سالی از هزار و چهار صد گذشته، دو سه سال شاید. کجا باید در بروم؟ درباره ی آن ها که حرف ام نمی گیرد تا به تان بزنم و بر صفحه بخواهم بنویسم و دوباره و ببینم و ببینم و ببینم. نمی خواهند که بیاد کسی بیافتند چه رسد به این کس کلک بازی ها و تله اندازی ها. آن ها را نمی شود گفت. باید شنفت. غیر از آنها اگر آلوده به چیزی نباشم، حرف ام نمی گیرد، مثل حالا

فقط یکسال از آن روز گذشت

شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۶ ق.ظ

.. نارنجی روی دوا­ دست چپم را به سمت چشم­انش گرفته بود و با حوصله به ساعتم نگاه می کرد.. آن را با دقت زیرو رو کرد و دست آخر گفت که ساعتم را در ازای خوابیدن روی تشک چرک بسته ی توی گاری­ از من میخرد و خودش روی صندلی ایستگاه میخوابد.

 

۸ ماه و ۱۴ روز پیش، یازده مهر، نود و هفت

آن وقت به من میگوید مریض!

شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۳۱ ب.ظ

در ضلع شرقی میدان ش.طبرسی، یک میوه فروشی سیار بساط دارد که خاروبار میفروشد و صدای نکره‌اش را توی بلندگو داد میزند. پشت نیسان سفید پر از میوه‌اش، بعد از پیاده رو، یک مسیر سبز با دو نیمکت آهنی زنگ زده که از بتن های مالیده شده به پایه‌هاشان معلوم است آنها را از یک خیابان دیگر کنده‌اند و اینجا میخ‌شان کرده‌اند؛ قرار دارد. پس از این کوره راه، به موازات رودخانه که از هراز منشعب است، تا چشم کار میکند نهال نارنج یا نارنگی یا هر گه دیگر کاشته‌اند. روی یکی از نیمکت‌ها در گوش میوه فروش، نشسته‌ام، روی نیکمت خیلی یادگاری نوشته شده، چیزی که بیشتر به چشم میاید را با چاقویی میخی کلیدی چیزی حکاکی کرده‌اند: (مینا و جبار ۱۳۸۴/۸/۱۶، با یک علامت قلب که خط لبه‌هاش بهم نرسیده است).

یک شب که همه خوابند از خانه میزنم بیرون، پیداش میکنم، با دوایی، شپلسکی یا چیزی مسمومش میکنم؛ چندیدن بار از ما تحت بهش تجاوز میکنم، سرش را با کارد کله پاچه کار مادر، میبرم. آنوقت میارمش اینجا کنار رودخانه وقتی که نیمۀ شب، آب سد را بستند، توی رودخانه را چال میکنم جسدش را بدون سر، پرت میکنم داخلش، بعد روی قبر را با کلوخ پر میکنم؛ تا وقتی آب سد را باز کردند و آب زمین را شست جسدش پیدا نشود.
سیگارت دارد پنبه سوز میشود، حالا به جای این هارت و پورت ها مراقب انگشتت باش! (کسی با پالتوی قرمز از جلوی رودخانه رد میشود).
خیال میکنی گه میخورم نه؟! خیال میکنی از من کاری بر نمیاد ها؟! فقط آن روز میشود فهمید. باید بگویم که برایت عجیب خواهد بود. حتی برای خودم وقتی تصورش میکنم عجیب است و دلهره آور؛ خون رگ های گردنم را گرم میکند پره های گوشم سرخ میشوند، اما بهرحال انجامش خواهم داد باید زنده بمانم تا ببینی!
آن طرف خیابان سگ دارد، یادت باشد از آنطرف به خانه نروی. ترسوی کیری حالم را بهم میزنی، با این خیال های کثیفت؛ آن وقت به من میگوید مریض!